آرتینآرتین، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

آرتین حاصل عشق ما

اولین غلت زدن کامل پسرم در 5 ماهگی

عزیزم نمی دونی با دیدن این صحنه چقدر خوشحال شدم. پسرم دیگه بزرگ شده. اصلا نمی تونم حسی رو که تو این لحظه ها دارم توصیف کنم. خدایا ممنونم که منو لایق مادر شدن و تجربه این لحظه ها دونستی.
18 آذر 1391

آرتین و دکترنریمان

پسر مامان تو 5 ماهگی بلاخره بعد از کلی پرس و جو تصمیم گرفتیم شما رو ببریم پیش دکتر شاهین نریمان. حساسیتت شدیدتر شده بود. کلی استرس داشتم و پیش خودم می گفتم خدا کنه این دکتر مثل دکترای قبلی نباشه. ولی وقتی وارد مطب شدم خیالم راحت شد نخمی دونم چرا ولی حتی جو مطب هم بهم آرامش داد. وقتی نوبت شما شد بابابایی وارد اتاق شدیم. خوشبختانه کسی رو که تو این 5 ماه دنبالش بودیم بلاخره پیدا کردیم. شاید شما رو تا حالا پیش 5 تا دکتر بردیم ولی بی اغراق باید بگم دکتر نریمان بهترینه. با دیدن قیافه شما گفت که باید شیرت عوض بشه چون به شیرت حساسیت داری. از قد و وزنتم کلی تعریف کرد و برای جوش های صورتت هم یک کرم دست ساز نوشت. خوشبختانه بعد چند روز اجرای این دستورات...
18 آذر 1391

وقتی یک فندق تمام زندگی ما می شود

نه شوخی نیست، خیلی هم جدی است بسیار جدی تر از آن که فکر کنی یا تا این لحظه تجربه اش را داشته باشی روزگار طولانی تو بودی و خودت، درس و کار و یک دنیا اوقات فراغت که هر جور دوست داشتی به بطالت می گذروندی. بعد همسفر مردی از تبار خوبی ها شدی، بعد روزگار ورق خورد جای کسی به غیر از همسفرت خالی بود، چشم باز کردی بعد آن همه سنگینی و راحت نخوابیدن و سخت راه رفتن و یک آن دیدی ای وای من، یکی آمده اندازه یک فندق به سفیدی برف و نرمی پنبه و شده همه زندگی تو و همسفرت. یکی آمده که بوی ناب خدا را می دهد و تو جرعه جرعه در حال نوشیدن اویی یکی آمده شده همه وجودت و این همه کس شدنش شده دلشوره تمام وقت این روزها و شب هایت. الان هم انگار نه انگار بر روی ت...
18 آذر 1391

همیشه مادر را به مداد تشبیه کردم

همیشه مادر را به مداد تشبیه میکردم که با هر بار تراشیده شدن، کوچک و کوچک تر میشود… ولی پدر ... یک خودکار شکیل و زیباست که در ظاهر ابهتش را همیشه حفظ میکند خم به ابرو نمیاورد و خیلی سخت تر از این حرفهاست فقط هیچ کس نمیبیند و نمیداند که چقدر دیگر میتواند بنویسد …   ...
29 آبان 1391

استدیو فلیک

پسرکم، امروز سه تایی رفتیم استدیو فلیک تا شما عکسای قشنگ بندازی. خیلی پسر خوبی بودی کلی خندیدی اما ما می خواستیم شما بخوابی تا ازتون عکس بندازیم. امروز باران شدیدی هم می اومد. راستی پسر شیطونم اونجا کلی خرابکاری کردی. کلی بالا آوردی رو پارچه ها در ضمن یکی دو بارم جیش کردی. عسلم می خوام بدونی که مامانی خیلی خیلی دوست داره. عشق من عکساتو وقتی آماده شد برات می ذارم.
24 آبان 1391

خوابم میاد

الان که دارم می نویسم ساعت 11 و نیم شبه و شما نمی خوابی. تازه دلت بازی می خواد. چراغو خاموش می کنم تو تاریکی تو چشام نگا می کنی و با صدای بلند می خندی.آخه مامان جان وقت خوابه. خیلی خوابم میاد. این اولین شبیه که اینقدر سخت می خوابی آخه امروز زیاد خوابیدی.به پهلو گذاشتمت، شیر دادم بهت، پستونک خوردی، باهات بازی کردم تا خسته شی، چراغارو خاموش کردم حالا هم رو پام تکونت می دم اما نمی خوابی ساعت 12 شب شد. به بابا شهریارت پناه آوردم. حالا بابایی داره روش تلویزیون رو امتحان می کنه.اما شما هنوز بیداری   ...
18 آبان 1391

دو ماه گذشت

فندق من تو یه چشم به هم زدن دو ماه گذشت. عزیزکم شما خیلی پسر خوبی هستی تنها مشکل ما با شما بالا آوردناته که بعد از سونوگرافی متوجه شدیم رفلاکس خفیف داری اما خوشبختانه وزن گیریت خوبه. تو دو ماهگی وزنت ٦ کیلو و قدت 61 بود. وقتی واکسن دو ماهگیتو زدی خیلی گریه کردی. هر بار که پاتو تکون می دادی دردت می گرفت و جیغ می زدی حال مامان بد می شد. کاش می شد به جای تو درد بکشم. تا عصر همینجوری بودی تا بلاخره خوب شدی. خوشبختانه تب نکردی. ...
17 آبان 1391